ستایش عشق

می دانم معجون غریب عشق چه برسرم آورد. اما با این همه مرارتها که تا امروز کشیدم هنوز هم عاشقانه دوستش دارم و یگانه معبودم اوست به یاد می آورم روزهای خوشبختیم را که چون آفتاب هستی بخش بر وجودم طلوع کرد و برگهای رخوت وسستی را که آخرین دقایق عمر خود را سپری می کردند با پرتوهای پرتلالوئش به شکوفه هایی دردست نسیم تقدیم کرد . خونی گرم را در شریانهایم جاری ساخت که بعدها این گرما خرمن هستیم را روشنی بخشید. نفسهایم عمیق و برای تنفس عطر مستانه ی وجودش بود . آرامش چشمانش برای پیکر رنجور من با آن موجهای ملایم . دنیایی از آرامش بی انتها بود و من اکنون خوشنودم چون این گونه می توان عشق را عاشقانه ستود.

از او بهتر

گل زیبا و تنها و پریشان حال و بی پروا

گل خوشبو ما                      گل زیبا

گل زیبا و تنها و پریشان حال و بی پروا

که هرگز او نمی ترسد ز باد سرد پائیزی

ز مردن یا ز پرپر گشتن و پژمرده خندیدن

و یا فریاد تنهایی سرودن در پس دیوار بشکسته

نمی ترسد ز دوری از میان محفل گلها

گذشتن از کنار منزل آخر

به دلداری و غمخواری فداگردیدن

و خوشبو نمودن کوچه باغ عشق را

به لب آوردن آواز جانبخش پرستاری

نمی ترسد ...........نمی ترسد

گل خوشبو                 گل زیبا

گل زیبا و تنها و پریشان حال و بی پروا

از او بهتر بود خاری

که از جان و تن آن گل کند با جان نگهداری

همان خاری

که با عشق گرانقدرش به برگ گل کند یاری

که شاید گل بخواند با دلش آواز دلداری و غمخواری

گل خوشبو                              گل زیبا