می دانم معجون غریب عشق چه برسرم آورد. اما با این همه مرارتها که تا امروز کشیدم هنوز هم عاشقانه دوستش دارم و یگانه معبودم اوست به یاد می آورم روزهای خوشبختیم را که چون آفتاب هستی بخش بر وجودم طلوع کرد و برگهای رخوت وسستی را که آخرین دقایق عمر خود را سپری می کردند با پرتوهای پرتلالوئش به شکوفه هایی دردست نسیم تقدیم کرد . خونی گرم را در شریانهایم جاری ساخت که بعدها این گرما خرمن هستیم را روشنی بخشید. نفسهایم عمیق و برای تنفس عطر مستانه ی وجودش بود . آرامش چشمانش برای پیکر رنجور من با آن موجهای ملایم . دنیایی از آرامش بی انتها بود و من اکنون خوشنودم چون این گونه می توان عشق را عاشقانه ستود.
گل زیبا و تنها و پریشان حال و بی پروا
گل خوشبو ما گل زیبا
گل زیبا و تنها و پریشان حال و بی پروا
که هرگز او نمی ترسد ز باد سرد پائیزی
ز مردن یا ز پرپر گشتن و پژمرده خندیدن
و یا فریاد تنهایی سرودن در پس دیوار بشکسته
نمی ترسد ز دوری از میان محفل گلها
گذشتن از کنار منزل آخر
به دلداری و غمخواری فداگردیدن
و خوشبو نمودن کوچه باغ عشق را
به لب آوردن آواز جانبخش پرستاری
نمی ترسد ...........نمی ترسد
گل خوشبو گل زیبا
گل زیبا و تنها و پریشان حال و بی پروا
از او بهتر بود خاری
که از جان و تن آن گل کند با جان نگهداری
همان خاری
که با عشق گرانقدرش به برگ گل کند یاری
که شاید گل بخواند با دلش آواز دلداری و غمخواری
گل خوشبو گل زیبا