انتظار

در انتهای انتظار سرد طوفانی

من مانده ام و آغاز یک فصل پریشانی

وقتی بهار از شاخه های کاج می تابید

من بودم و یخ بستگیهای زمستانی

در من صدای سبز گندمزار می پیچد

اما دلم محو سکوتی بود پنهانی

بادی که با خود برد برگ انتظارم را

می ریخت برقصر دلم یک قطع ویرانی

گاه عبور از امتداد لحظه های سرد

دستی بروی شانه ام می کاشت؛ عریانی

باد مجنون

به سحر که با مجنون ز تو آورد نشانی

فلکت سلام گوید به زبان بی زبانی

 

زجمال چهره جانا نفسی حجاب بگشا

که غبار عم زخاطر ببری به گل فشانی

 

به امید آن که روزی برسد بهار دل ها

چه شکوفه ها که نشکفت به شاخه خزانی !

 

زترنم حضورت غم دل سبک ترآید

چه کنم تو گو که دیگر نروی؛ برم بمانی؟

 

من و اشک دادخواهی؛ تو وحکمت الهی

به در آی یک شب آخر زحجاب لن ترانی

 

بنگر که طاق نیلی زفراق گشته عریان

که سرشک سرخ باید به دشت ارغوانی

 

تو مگربیایی از ره در این قفس گشایی

که اسیر این جهانیم به جرم ناتوانی

 

دل و جان خود نهادیم در این قفس گشایی

که اسیر این جهانیم به جرم ناتوانی

 

دل و جان خود نهادیم در این گذر گه سیل

مترصدیم دایم به شکار تکه نانی

 

زدوات خون نوشتم به تو نامه ها و لیکن

به کجا فرستم آخر که ندارمت نشانی؟

 

بنگر به دیده دل که چه خوش سرود شیدا

اتوسل الی الله به صاحب الزمانی

 

از پنجره تا خدا و دست

پنجره را باز کن

تا خدا را صدا بزنی

تا بگویی

چقدر دوستش داری

***

اگر آن قدرکوچکی یا خسته

که دستت به دستگیره پنجره نمی رسد

تا بازش کنی

آهسته خدا را صدا بزن

تا پنجره را باز کن

تا بگوید

چقدر دوستت دارد