ستایش عشق

می دانم معجون غریب عشق چه برسرم آورد. اما با این همه مرارتها که تا امروز کشیدم هنوز هم عاشقانه دوستش دارم و یگانه معبودم اوست به یاد می آورم روزهای خوشبختیم را که چون آفتاب هستی بخش بر وجودم طلوع کرد و برگهای رخوت وسستی را که آخرین دقایق عمر خود را سپری می کردند با پرتوهای پرتلالوئش به شکوفه هایی دردست نسیم تقدیم کرد . خونی گرم را در شریانهایم جاری ساخت که بعدها این گرما خرمن هستیم را روشنی بخشید. نفسهایم عمیق و برای تنفس عطر مستانه ی وجودش بود . آرامش چشمانش برای پیکر رنجور من با آن موجهای ملایم . دنیایی از آرامش بی انتها بود و من اکنون خوشنودم چون این گونه می توان عشق را عاشقانه ستود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد