باد مجنون

به سحر که با مجنون ز تو آورد نشانی

فلکت سلام گوید به زبان بی زبانی

 

زجمال چهره جانا نفسی حجاب بگشا

که غبار عم زخاطر ببری به گل فشانی

 

به امید آن که روزی برسد بهار دل ها

چه شکوفه ها که نشکفت به شاخه خزانی !

 

زترنم حضورت غم دل سبک ترآید

چه کنم تو گو که دیگر نروی؛ برم بمانی؟

 

من و اشک دادخواهی؛ تو وحکمت الهی

به در آی یک شب آخر زحجاب لن ترانی

 

بنگر که طاق نیلی زفراق گشته عریان

که سرشک سرخ باید به دشت ارغوانی

 

تو مگربیایی از ره در این قفس گشایی

که اسیر این جهانیم به جرم ناتوانی

 

دل و جان خود نهادیم در این قفس گشایی

که اسیر این جهانیم به جرم ناتوانی

 

دل و جان خود نهادیم در این گذر گه سیل

مترصدیم دایم به شکار تکه نانی

 

زدوات خون نوشتم به تو نامه ها و لیکن

به کجا فرستم آخر که ندارمت نشانی؟

 

بنگر به دیده دل که چه خوش سرود شیدا

اتوسل الی الله به صاحب الزمانی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد