او...

رفت و چشمم را برایش خانه کردم برنگشت

آفتابی را برایش سایه کردم برنگشت

ستایش عشق

می دانم معجون غریب عشق چه برسرم آورد. اما با این همه مرارتها که تا امروز کشیدم هنوز هم عاشقانه دوستش دارم و یگانه معبودم اوست به یاد می آورم روزهای خوشبختیم را که چون آفتاب هستی بخش بر وجودم طلوع کرد و برگهای رخوت وسستی را که آخرین دقایق عمر خود را سپری می کردند با پرتوهای پرتلالوئش به شکوفه هایی دردست نسیم تقدیم کرد . خونی گرم را در شریانهایم جاری ساخت که بعدها این گرما خرمن هستیم را روشنی بخشید. نفسهایم عمیق و برای تنفس عطر مستانه ی وجودش بود . آرامش چشمانش برای پیکر رنجور من با آن موجهای ملایم . دنیایی از آرامش بی انتها بود و من اکنون خوشنودم چون این گونه می توان عشق را عاشقانه ستود.