دیشب شب رویایی تو بود و تو نبودی
درگوش من آوای تو بود و تو نبودی
دل ؛ زیر لب آهسته تمنای تو می کرد
در حسرت ایمای تو بود و تو نبودی
نقاشی دریا که کشیدم تک و تنها
محتاج تماشای تو بود و تو نبودی
آن عطر قلم جوهر عشق و دل رسوا
خواهان هوسهای تو بود و تو نبودی
صد قافیه زد دل به هوای سرکویت
دل ؛ وسعت دریای تو بود و تو نبودی
دیشب که گل از آیینه ماه گل انداخت
در فکر تمنای تو بود و تو نبودی
سلام
نمی دونم شما دخترا چتونه
همش از غم می نویسیدو غصه . از فنا و شکست
اه
سعی کن همیشه پیروزه میدون باشی
پیش ما بیا
بای
سلام عزیزم. ممنون از حضورت. من و ببخش که کمتر میام. از این زندگی ملالآور و تکراری که فقط از صبح تا شب مجبوری بدوی و بدوی و بدوی تا بتونی به آرزوهای خیلی خیلی کوچیکت برسی که اون هم معمولا اتفاق نمیافته خستم کرده.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم/
حرفی از جنس زمان نشنیدم/
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود/
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد/
هیچکس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت/
....
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد /
.....
باید امشب بروم /
باید امشب چمدانی را /
که به اندازّ پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم/
و به سمتی بروم/
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند.